حسرت پرواز

عاشق یعنی دچار و فکر کن که چه تنهاست اگر که ماهی کوچک دچار آبی بیکران دریا باشد...

حسرت پرواز

عاشق یعنی دچار و فکر کن که چه تنهاست اگر که ماهی کوچک دچار آبی بیکران دریا باشد...

از روز اول تا حالا...!!!

روز اول پیش خود گفتم
دیگرش هرگز نخواهم دید
روز دوم باز میگفتم
لیک با اندوه و با تردید
روز سوم هم گذشت اما
بر سر پیمان خود بودم
ظلمت زندان مرا میکشت
باز زندانبان خود بودم
آن من دیوانه ی عاصی
در درونم های هو میکرد
مشت بر دیوارها میکوفت

روزنی را جستجو میکرد
در درونم راه می پیمود
همچو روحی در شبستانی
بر درونم سایه می افکند
همچو ابری بر بیابانی
میشنیدم نیمه شب در خواب
های های گریه هایش را
در صدایم گوش میکردم
درد سیال صدایش را
شرمگین میخواندمش بر خویش
از چه رو بیهوده گریانی؟
در میان گریه مینالید
دوستش دارم نمیدانی؟
مینشستم خسته در بستر
خیره در چشمان رویاها
زورق اندیشه ام آرام
میگذشت از مرز دنیاها
روزها رفتند و من دیگر
خود نمیدانم کدامینم
آن من سرسخت مغرورم
یا من مغلوب دیرینم
بگذرم گر از سر پیمان
میکُشد این غم دگربارم
مینشینم شاید او آید
عاقبت روزی به دیدارم

سلام دوستای خوبم.من همیشه شرمنده ی محبتای شما هستم.راستش اینبار حال و روز خوبی ندارم برای آپ کردن.دلم بدجوری گرفته.حال روحی و جسمیم فوق العاده خرابه.ممنونم که اینهمه بهم لطف دارین.منو ببخشین اگه اینبارم غمگین آپ میکنم.
میخوام یه کمی درد دل کنم تا سبک شم.بعد از چند روز تازه توانشو پیدا کردم.
آدم دیگه ای شدم.منظورم اینه که با اون آدم 2 -3 سال پیش کلی فرق کردم.روزگار حسابی با من و دلم سر ناسازگاری گذاشت.شاید این اعتراف برای بعضیا خوشحال کننده باشه چون مدتها پیش این روزگارو برام مجسم کرده بودن.
آره!من شکستم!به همین راحتی!یه روزی دل شکستم مغرورانه روز بعد عاشق شدم احمقانه و حالا شکستم بی بهانه.فقط چون عاشق بودم.این بهونه ی شکستنم بود.
اواسط آبان 84 بود.حس کردم دنیا برام یه جور دیگه شده.حس میکردم دلم مثل همیشه نمیتپه.بعضی وقتا که یه نفر خاصو میبینه تندتر میزنه.گفتم حتما از شرمه.شایدم نگاهای اون یه جوریه که این دل لعنتی اینطور به آب و آتیش میزنه...اما...زیاد طول نکشید که فهمیدم نه...عاشق شده بیچاره...دو سال تموم عاشقانه زندگی کردم.حالا معنی عشقو کم کم میفهمیدم.وقتی میدیدم دست و پام با دیدنش میلرزه،قلبم به تاپ تاپ میفته،زبونم بند میاد،اشک تو چشام حلقه میزنه،وقتی یه کمی دیر میکنه از نگرانی حال و روزمو نمی فهمم ، فهمیدم که سخت عاشقم.
عشقم دیده نشد.دو سال گذشت و حالا اواخر مهر 86 همه چیز برای همیشه تموم شد.
زندگیم رو به سراشیبی گرفت،ضربان قلبم کند شد،احساس و عاطفه تو قلبم جاشو گم کرد،دلتنگی دیوونم کرد،دلتنگی برای زندگیم، برای عشقم، برای ... .
حالا شب و روز جلوی چشام تاره.گفت فراموشم کن و من تنها برای به جا آوردن خواستش باید فراموش کنم.
راستی گفت غم نخور...هیچی نگفتم...قولم ندادم چون نمیتونستم.
شکستم بدجوری شکستم.این گردش تکراری روزگار حالمو به هم میزنه. روزی اونو شکستن و روزی من دیگری رو شکستم.حالا اون منو شکست...شاید به تقاص دل یه همجنس...
ولی هنوزم از خودم می پرسم دوسش داری یا نه؟ چه قدر عاشقش میمونی؟ چند ماه دیگه آیا واقعا همینقدر دوسش داری؟ و...
نمیدونم...واقعا نمیدونم...فقط اینو میدونم که حالا عاشقم. خیلی عاشق ولی فرداها رو نمیدونم.یعنی از همین فردا خبر ندارم و به جرات میگم نمیدونم بلایی که سر دلم اومد اجازه میده که تا چند روز دیگه که باز میبینمش به اجبار روزگار بازم دوسش دارم یا نه.امیدوارم عاشق بمونم.با همه ی عشقم باهاش خداحافظی کردم.با اشک بدرقش کردم تا بره عاشقی کنه.سخت ترین لحظات و حرف ها رو شنیدم و در عجبم که دووم آوردم.
حالا عذاب میکشم مثل دو سال سپری شده ولی با این تفاوت که اونوقت مطمئن بودم عاشقم و لااقل در خیالم اونو کنارم داشتم اما حالا...حتی در خیال اجازه ندارم...
تنها چیزی که الان ازش مطمئنم اینه که دوسش دارم.فعلا!حالا!همین حالا نه حتی دقیقه بعد...
یه دنیا غم دارم،اما نمیدونم تا کی میتونم بسوزم و بسازم...میخوام زندگی کنم و از این به بعد سعی کنم فراموشش کنم و شاد باشم.بشم مثل سابق فقط و فقط به یه دلیل: چون مامان امروز بهم گفت عزیزکم خواهش میکنم بشو همون دختر سابق.میخوام همیشه غرق شادی ببینمت.اشک تو چشام حلقه زد و بغض راه گلومو بست.مامان از غمم خبر نداره والا شاید بهم حق میداد.اما تنها به احترام مادر بودنش بهش قول دادم بشم دختر سابقش.شاد و بیخیال و سرخوش...
خدا خودش بهم کمک کنه...
دیگه توان نوشتن ندارم فقط میخوام بلند داد بزنمو بگم...

26/7/1386  همه چیز تموم شد...


خدایااااااااا مواظبش بااااااااش


سوال من از خدا:
خداااا! چرا عاشق شدم من؟
دیگه از دست این دل
یه شب آروم ندارم...
واااااای چرا تو این زمونه
شدم قربونی عشق
اسیر روزگارررم
روزا چشمای نازش
میشینه تو کتابم
شبا وقتی میخوابم
میبینمش تو خوابم
براش نامه نوشتم
قشنگ و عاشقونه
نوشتم با دو چشماش
منو کرده دیوونه
رو پله های سنگی
میشینم مات و بیدااار
چشام رو تور ابرا
سرم رو سنگ دیوااار
براش آواز میخونه
لبای سرد و بستم
میاد خورشید بازم من
هنوز اینجا نشستم
خداااا! چرا عاشق شدم من؟
چراااااااااااااااا؟؟؟؟؟
خدا میگه: خود کرده را تدبیر نییییست!!!
ای وای بر این دل ساده دلم!


شاد باشییییید...