حسرت پرواز

عاشق یعنی دچار و فکر کن که چه تنهاست اگر که ماهی کوچک دچار آبی بیکران دریا باشد...

حسرت پرواز

عاشق یعنی دچار و فکر کن که چه تنهاست اگر که ماهی کوچک دچار آبی بیکران دریا باشد...

تا بدان هنگام عاشق خواهم ماند...

تا کسی از پشت فریاد بر بالین سکوت نیارامد،

یا که از تلاطم لحظه بال پرواز را به بینهایت نگشاید،

یا که از تراکم واژگان بی معنااما زیبا رویا نسازد،

تا بدان هنگام عاشق خواهم ماند.

تا زرد شدن سرود بهار،

یا پر شدن دستان تهی خواهش،

یا تا مرگ فاصله به پاس قدم هایت،

تا بدان هنگام عاشق خواهم ماند.

تا برفراشته شدن پرچم یأس بر فراز قله های نیاز،

یا گفتن تلخ حقیقت جدایی ،

یا تا خواندن اخرین مصرع شعر بی پایان چشمانت،

تا بدان هنگام عاشق خواهم ماند.

من گرفتار سنگینی سکوتی هستم،

که گویا قبل از هر فریادی لازم است...

من تمام هستیم را در نبرد با سرنوشت...

در تهاجم با زمان...

آتش زدم... کشتم...

من بهار عشق را دیدم...

ولی باور نکردم...

یک کلام در جزوه هایم هیچ ننوشتم...

من زمقصد ها،

پی مقصودهای پوچ افتادم...

تا تمام خوبها رفتند و

خوبی ماند در یادم..

من به عشق منتظر بودن...

همه صبر و قرارم رفت...

بهارم رفت...

عشقم مرد...

یارم رفت...

 

سهم کوچک من!

هر کسی سهم خودش را طلبید

سهم هرکس که رسید

داغتر از دل ما بود

ولی نوبت من که رسید

سهم من یخ زده بود

سهم من چیست مگر؟

یک پاسخ؛پاسخ یک حسرت

سهم من کوچک بود قد انگشتانم!

عمق آن وسعت داشت!

وسعتی تا ته دلتنگی ها!

شاید از وسعت آن بود

که بی پاسخ ماند!!!

 

دلتنگم...برای قاب سیاه چشمات!

کاش می دانستی

من سکوتم حرف است

حرف هایم حرف است

خنده هایم خنده هایم حرف است

کاش می دانستی

می توانم همه را پیش تو تفسیر کنم

کاش می دانستی

کاش می فهمیدی

کاش و صد کاش نمی ترسیدی

که مبادا دل من پیش دلت گیر کند

یا نگاهم تلی از عشق به دستان تو زنجیر کند

من کمی زودتر از خیلی دیر

مثل نور از شب چشم تو سفر خواهم کرد

تو نترس

سایه ها بوی مرا سوی مشام تو نخواهند آورد

کاش می دانستی

چه غریبانه به دنبال دلم خواهی گشت

در زمانی که برای غربتت سینه دلسوزی نیست

تازه خواهی فهمید

مثل من عاشق مغرور شب افروزی نیست.

وقتی خاطره های آدم زیاد میشه

دیوار اتاقش پر از عکس میشه

اما همیشه دلت واسه ی اونی تنگ میشه که نمیتونی

عکسشو به دیوار بزنی...

عشق ابدی...

برمی گرده....برنمیگرده

برمیگرده...برنمیگرده

برمیگرده...برنمیگرده

برمیگرده...برنمیگرده

.

.

.

نه!برنمیگرده...

عزیزم

اگر روزی وفای آدمیان

و پرواز ماهیان را دیدی

بدان که فراموشت کرده ام

پس بدان عزیزم

نه آدمیان وفا دارند

و نه ماهیان مجال پرواز

و بدان که... خیلی دوستت دارم!

 

منو ببخش عشقم!

من در این کلبه ی چوبی که همه

جای جایش آغشته به عطر تن توست

و در این لحظه که آمیخته است

عشق با هر نگه ساده تو

قلبی از عاطفه را، چشم پر خاطره را

به تو خواهم بخشید

تو که در این صبح سپید

چشم دوخته ای بر رخ من

و مرا می خوانی با صدایی که آمیخته است

به گل و سبزه و نور

...من تو را تا به ابد

تا زمانی که این قلب میل به تپیدن دارد

نازنینم

دوستت خواهم داشت!...

دوست دارم خیلی زیاد!اینو بفهم!!!

 دلم برای خودم تنگ شده...

      واسه دختر بچه ی چند سال پیش....

 

      دخترکی با یه قلب پاک و ساده!

 

      همون دختری که

 

      دلش واسه بارون تنگ میشد...

 

      به اتاقش سلام میکرد...

 

      برای گلها قصه میگفت...

 

      با سازش، درد دل میکرد...

 

      با عروسکاش حرف می زد...

 

      واسه پرنده ها شعر میخوند ...

 

      هر شب به ماه شب به خیر میگفت...

 

      به ستاره های آسمون دلداری می داد...

 

      به خاطر پرپر شدن یه گل به دست باد گریه میکرد...

 

     دلش برای تنهایی ِ ماهی قرمز حوضشون میسوخت...

 

     همون دختری که فکر می کرد خدا اونو نمی بخشه!

 

     چون دل گنجیشکا رو شکسته!...

 

     چون با پنجره ی اتاقش قهر کرده...

 

     خدا اونو نمی بخشه

 

         چون دختر بدی شده و واسه  مورچه ای که زیر پاش له شده فاتحه نخونده...

 

      چون دل کوچیکش پر از غمه...

 

      چون چشمای روشنش پر از اشکه...

 

      چون دلش واسه قورباغه ی سبز تو باغچه تنگ شده...

 

      خدا اونو نمی بخشه

 

      چون از تاریکی میترسه...

 

      باورم نمیشه که من همونم!!!

 

     خیلی از اون حال و هوا فاصله گرفتم....

 

     میخوام همون باشم که بودم....

 

     مهربون ... ساده... پاک... صمیمی!!!

فقط یک بار؟!

 

به من فرصت بده. فقط یک ساعت، نه فقط یک لحظه...

بگذار برای آخرین بار خوب نگاهش کنم.

زمین را از چرخش نکه دار!

دریاها را متوقف کن!

به پرندگان بگو بال نزنند...

به آدمیزاد بگو پلک بر هم نگذارند!

به پروانگان بگو شمه را فراموش کنند!

به بلبلان بگو دیگر نخوانند!

ای مرگ! فقط یک لحظه، فقط به اندازه ی باز شدن پنجره ی عشق،

فقط به قدر روئیدن نام او بر لبم، فقط...

چرا اینقدر زود آمده ای؟

فکر میکردم می توانم چند بهار نه صد بهار دیگر باشم

و برای گلهای میخک و شب بو شعر بخوانم.

فکر میکردم میتوانم صدها نامه ی دیگر برای چشمهای او بنویسم!

فکر میکردم میتوانم از آفتاب بالا روم و از نردبان شب پایین بیایم.

چرا آمده ای؟

آن هم اینگونه بی خبر و ناگهانی...

بگذار یک بار دیگر او را صدا کنم،

یک بار دیگر به او سلام بگویم،

یک بار دیگر به او بگویم:

دوستت دارم...

یک بار دیگر به او لبخند بزنم.

ای مرگ! به من فرصت بده دسته گلی تقدیم او کنم و

قلبم را نشانش بدهم!

بگذار دمی در قلب او زندگی کنم.

من هنوز همه ی مهربانی های او را کشف نکرده ام...

در غروب سرد عشق این جمله را با من بخوان

مرگ تو مرگ من است!

پس تمنا می کنم هرگز نمیر!!!

درد دل!

خدایا

خسته ام... خسته....

خدایا احساس میکنم دیگه دوستم نداری

آره خدا؟

اشکالی نداره

دوست داشتن که زورکی نیست

مهم اینه که من همیشه دوست دارم...

همیشه دوسِت دارم!

خدایا

چرا روزگار دوباره با من لج کرده؟

چرا ساز مخالف میزنه؟

خدایا شاید بازم داری امتحانم میکنی ...آره؟

خدایا مگه تموم نشد؟

تا کِی باید تنها باشم؟

خدایا چرا همیشه دردِ من بیشتره؟ چرا زندگیم زجرآور تره؟

خدایا همه ی بنده هات رو اینجوری امتحان می کنی؟

خدا خدا خدا

خدایا یه چیزی میگم ولی بهم نخندی ها...

احساس میکنم دلم برات تنگ شده!

خدایا

یادته بهت گفتم یکی از فرشته هات رو میخوام؟

یکی از فرشته هات رو بهم امانت بده...

حالا یه چیز دیگه هم میخوام...اینکه من هم بشم مثل فرشته هات!

پاکِ پاک...آرومِ آروم...آبی ِ آبی...

می بینی؟ دیوونه شدم

ولی مهم نیست

شاید از بلاتکلیفیه ... شایدم از دلتنگی!

خدایا... حرفامو به دل نگیر!

 

دلم می خواست یک بار دیگر او را در کنار خویش،

به یاد ِ اولین دیدار در چشم سیاهش خیره می ماندم!

دلم یک بار ِ دیگر همچو دیدارِ نخستین پیش ِ پایش دست و پا می زد...

شراب اولین لبخند در جام وجودم های و هویی کرد...

غم ِ گرمش نهانگاه دلم را جستجو میکرد

دلم می خواست دست ِ عشق چون روز نخستین مستی ام را زیر و رو میکرد...

چشمامو بستم...

            آروم پای راستمو گذاشتم جلو.... این بود قدم ِ اول...

            دلم لرزید...چشمام سوخت...به آسمون نگاه کردم...

            خورشید هنوز سر جاش بود...

            زمین هنوز سخت بود ... ولی یه غم بزرگ نشست تو دلم...

            دلم گریه میخواست!

            صدام در نمیومد ....

            دلم تنگ بود.... برای کی؟

            نمیدونم!

            یه نفس عمیق کشیدم...

            خیلی چیزا می خواستم!

 

           ولی همش یادم رفت...

           بهم گفته بود براش دعا کنم....

           یه صدایی شنیدم که میگفت: بگو....!!! باز چی میخوای؟!

           همه ی توانم رو جمع کردم تو صدام وفقط گفتم:

 

           خدای خوبم! بهم گفتن که تو خیلی مهربونی!

           خدایاااا خیلی دوسِت دارم.... خیلی دوسِت داره....خیلی دوسِت     داریم...

           ای خدا

           فقط بهم یاد بده که

           دوسِش داشته باشم!!

           چشمامو که باز کردم، ماه رو دیدم....

           خورشید کجاست؟... کی رفت؟.... کجا رفت؟

           کارش داشتم... میخواستم بهش بگم تو که اون بالاها نشستی...

           تویی که بی ریا ومهربونی...

           سلام منو به خدا برسون...

           بهش بگو:

           بازم دوسِش دارم....!!!

روز آخر!

تو از قلب پاکم خبر نداشتی


تو عالم یه رنگی که ما رو کاشتی


نگو که این جدایی کار خدا بود


مشکل فقط همین بود دوسم نداشتی


نه جای قهر گذاشتی نه جای آشتی


گفتی هواتو دارم اما نداشتی


نه اینکه توی عشقت من کم آوردم


مشکل فقط همین بود دوسم نداشتی


شاید در این بازی قلبت بشه راضی ما رو شکستی


حالا که می سوزم در آتش عشقت خاموش نشستی!


اَ ه! این روزا چه قدر زود می گذره. همیشه همینطوره. درست وقتی که می خوای زمان یه کم


دیرتر بگذره انگار که عقربه ها باهات لج می کنن تا حسابی کُفریت کنن. این روزا که روزای


درس و امتحانه زمان مثل باد میگذره ولی عیبی نداره همین روزای امتحان دانشگاهم یه روزی


خاطره ای می شه که دیگه تکرار شدنی نیست. یه روزی چشم باز می کنی می بینی داری فارق


التحصیل می شی و مجبوری با کلی خاطره های رنگ و وارنگ و گاهیم خاکستری از این دانشگاه


و بچه ها خدافظی کنی.فکر می کنم سخت ترین لحظه ها که حتی از لحظه های امتحانم سخت


 تره لحظه ی خدافظی از کساییه که حداقل ۳ سال یا بیشتر در کنارشون زندگی کردی.کساییکه


دوسشون داشتی کساییکه یه عالمه باهاشون خاطره داری. کساییکه باهات دوستی کردن و


 کساییکه باهات دشمن بودن .کساییکه قدر دوستی رو دونستن و کساییکه فقط و فقط خودشونو


می دیدن. به همین راحتی یهو چشم باز می کنی و می بینی داری ازشون جدا می شی.


بعضیاشونو بازم می بینی ولی بعضیاشونو دیگه هیچوقت و پیش بعضیا یادگاریایی داری که اگه


 نگهشون دارن سالها بعد اگرچه فقط یه تصویر ذهنی از تو در ذهن داشته باشن ولی شاید با


دیدن اونا به یادت بیفتن. یادآوری همه ی اینا چیزیه که به شدت اذیتم می کنه به خصوص مرور


صحنه یی که شاید هم اتفاق نیفته یعنی لحظه یی که برای همیشه از کسیکه دوسش داشتم


خدافظی می کنم و شاید هم بدون خدافظی... .


گاهی که به این موضوع فکر می کنمپیش خودم می گم سال هشتاد و هفته و (البته احتمالا)


دیگه داری واسه همیشه میری. شاید حتی برای بار آخرم هرگز همدیگه رو نبینیم نه فقط اون 


خیلیای دیگه رو هم شاید نبینم و دیگهمیره ه ه ه تا ... هیچوقت! سالها بعد سال هزار و چهارصد و


یه موقع احساس می کنی داری همهچیزو از بالا می بینی. انگار یه عده آدم سیاه پوش دور یه


قبر خاکی ایستادن و بعضیاشون بی تابی میکنن همشونو می شناسم جز یکیشون که یه مرد


جاافتاده و باوقاره و یکمی دورتر آروم واستاده و نگاه میکنه شاید تنها اون زمان داره به این فکر


میکنه که اینی که الان تو خاک سرد خوابیده زمانی عاشقانه اونو می پرستیده ولی ای کاش فقط


برای یه لحظه زندگی بهم فرصت بده که بگم خوشحالم که اومدی ولی خیلی دیر خیلیییی .


اینا همش چند شب پیش تو خوابم بود و در واقعیت شاید هیچوقت خبر همچین چیزی بهش نرسه


 یا برسه و اصلا اهمیتی نداشته باشه


شاید براش آرزو کنم عاشق بشه


درست مثل عشق خودمم و روزی برسه که طعم این نوع عشق رو هم بچشه و گرچه یه بار هم


نفرینش کردم و تا حالا نتونستم حرفمو پس بگیرم ولی شاید روزی براش آرزوی خوشبختی کنم .


همین!


ای که با ناز نگاهت دلمو دیوونه کردی


پا گذاشتی توی سینم توی قلبم خونه کردی


ای که وقتی تو رو دیدم دل تنهام زیر و رو شد


با تو بودن توو رو داشتن واسه من یه آرزو شد


طفلی قلب عاشق من به خودش می گفت همیشه


آرزوی با تو بودن یه روزی راس راسی می شه


ولی آرزوم بزرگ بود تو به یاد من نبودی


من با تو بودم همیشه ولی تو با من نبودی


تا تو رد می شدی قلبم از تو سینه کنده می شد


میومد پشت چشامو منتظر یه خنده می شد


تو که اخم می کردی سنگدل قلب عاشقم می ترسید


همش از ترس جدایی طفلکی دلم می لرزید


من که عاشق تو بودم چرا عشقمو ندیدی


چرا قلب عاشقم رو تو به خاک و خون کشیدی


چرا؟