روز آخر!

تو از قلب پاکم خبر نداشتی


تو عالم یه رنگی که ما رو کاشتی


نگو که این جدایی کار خدا بود


مشکل فقط همین بود دوسم نداشتی


نه جای قهر گذاشتی نه جای آشتی


گفتی هواتو دارم اما نداشتی


نه اینکه توی عشقت من کم آوردم


مشکل فقط همین بود دوسم نداشتی


شاید در این بازی قلبت بشه راضی ما رو شکستی


حالا که می سوزم در آتش عشقت خاموش نشستی!


اَ ه! این روزا چه قدر زود می گذره. همیشه همینطوره. درست وقتی که می خوای زمان یه کم


دیرتر بگذره انگار که عقربه ها باهات لج می کنن تا حسابی کُفریت کنن. این روزا که روزای


درس و امتحانه زمان مثل باد میگذره ولی عیبی نداره همین روزای امتحان دانشگاهم یه روزی


خاطره ای می شه که دیگه تکرار شدنی نیست. یه روزی چشم باز می کنی می بینی داری فارق


التحصیل می شی و مجبوری با کلی خاطره های رنگ و وارنگ و گاهیم خاکستری از این دانشگاه


و بچه ها خدافظی کنی.فکر می کنم سخت ترین لحظه ها که حتی از لحظه های امتحانم سخت


 تره لحظه ی خدافظی از کساییه که حداقل ۳ سال یا بیشتر در کنارشون زندگی کردی.کساییکه


دوسشون داشتی کساییکه یه عالمه باهاشون خاطره داری. کساییکه باهات دوستی کردن و


 کساییکه باهات دشمن بودن .کساییکه قدر دوستی رو دونستن و کساییکه فقط و فقط خودشونو


می دیدن. به همین راحتی یهو چشم باز می کنی و می بینی داری ازشون جدا می شی.


بعضیاشونو بازم می بینی ولی بعضیاشونو دیگه هیچوقت و پیش بعضیا یادگاریایی داری که اگه


 نگهشون دارن سالها بعد اگرچه فقط یه تصویر ذهنی از تو در ذهن داشته باشن ولی شاید با


دیدن اونا به یادت بیفتن. یادآوری همه ی اینا چیزیه که به شدت اذیتم می کنه به خصوص مرور


صحنه یی که شاید هم اتفاق نیفته یعنی لحظه یی که برای همیشه از کسیکه دوسش داشتم


خدافظی می کنم و شاید هم بدون خدافظی... .


گاهی که به این موضوع فکر می کنمپیش خودم می گم سال هشتاد و هفته و (البته احتمالا)


دیگه داری واسه همیشه میری. شاید حتی برای بار آخرم هرگز همدیگه رو نبینیم نه فقط اون 


خیلیای دیگه رو هم شاید نبینم و دیگهمیره ه ه ه تا ... هیچوقت! سالها بعد سال هزار و چهارصد و


یه موقع احساس می کنی داری همهچیزو از بالا می بینی. انگار یه عده آدم سیاه پوش دور یه


قبر خاکی ایستادن و بعضیاشون بی تابی میکنن همشونو می شناسم جز یکیشون که یه مرد


جاافتاده و باوقاره و یکمی دورتر آروم واستاده و نگاه میکنه شاید تنها اون زمان داره به این فکر


میکنه که اینی که الان تو خاک سرد خوابیده زمانی عاشقانه اونو می پرستیده ولی ای کاش فقط


برای یه لحظه زندگی بهم فرصت بده که بگم خوشحالم که اومدی ولی خیلی دیر خیلیییی .


اینا همش چند شب پیش تو خوابم بود و در واقعیت شاید هیچوقت خبر همچین چیزی بهش نرسه


 یا برسه و اصلا اهمیتی نداشته باشه


شاید براش آرزو کنم عاشق بشه


درست مثل عشق خودمم و روزی برسه که طعم این نوع عشق رو هم بچشه و گرچه یه بار هم


نفرینش کردم و تا حالا نتونستم حرفمو پس بگیرم ولی شاید روزی براش آرزوی خوشبختی کنم .


همین!


ای که با ناز نگاهت دلمو دیوونه کردی


پا گذاشتی توی سینم توی قلبم خونه کردی


ای که وقتی تو رو دیدم دل تنهام زیر و رو شد


با تو بودن توو رو داشتن واسه من یه آرزو شد


طفلی قلب عاشق من به خودش می گفت همیشه


آرزوی با تو بودن یه روزی راس راسی می شه


ولی آرزوم بزرگ بود تو به یاد من نبودی


من با تو بودم همیشه ولی تو با من نبودی


تا تو رد می شدی قلبم از تو سینه کنده می شد


میومد پشت چشامو منتظر یه خنده می شد


تو که اخم می کردی سنگدل قلب عاشقم می ترسید


همش از ترس جدایی طفلکی دلم می لرزید


من که عاشق تو بودم چرا عشقمو ندیدی


چرا قلب عاشقم رو تو به خاک و خون کشیدی


چرا؟