تولد دوباره...

سلام دوستای گلم.واقعا نمیدونم چه طور باید از همتون تشکر کنم.تو این مدت خیلی بهم لطف داشتید.مدام سعی کردین با حرفاتون بهم آرامش بدین.اغلب تشویقم کردید به اینکه زودتر آپ کنم حسابی شرمندم کردین آخه این روزا خیلی کم فرصت پیش میاد که بتونم سر فرصت آپ کنم اغلب دانشگاهم و آخر هفته هم اغلب خونه نیستم.اما خب این چند وقته به لطف شماها حسابی عوض شدم برای همینم هست که میگم نمیدونم چه طور باید ازتون تشکر کنم.قول داده بودم این بار که آپ میکنم حرفی از غم و غصه نباشه.راستش اولاش میخواستم به خودم تلقین کنم که غمی ندارم و شادم اما حالا که یه کمی وقفه ی بین پستام طولانی شد دیگه واقعا حرفی از غم برام نمونده به لطف همه ی دوستای خوبم و البته قولی که به چند نفر داده بودم.

راستش من یه کمی بی جنبه تشریف دارم.این بار از اونور بوم افتادم. راسته که همه ی اتفاقات بزرگ و متحول کننده یهیهو می افته.یه روز که چشم باز میکنی میبینی به خاطر اون همه اشکی که دیشب تا نیمه های شب میریختی حسابی عذاب وجدان داری و از خودت بیزاری به خودت قول میدی دیگه تکرار نشه و تصمیم میگیری به جای همه ی گریه ها بخندی.به همین راحتی تصمیم گرفتم دیگه فقط شاد باشم.با هر بهونه ی کوچیکی بخندم. به زمانی فکر کردم که  بهترین اتفاقاتی که توی زندگیم می افتاد تنها برای چند لحظه اونم به صورت تصنعی لبخند رو روی لبام می آورد.ازخنده و شادی و جمع شاد مردم بیزار بودم.خیابون و جاهایی که آدم زیاد بود نمی رفتم چون از دیدن شادی و خنده ی روی لبای مردم متنفر بودم.با خودم میگفتم این آدما چه طور این همه شادن در صورتی که من اینهمه غم دارم؟!!!در صورتی که من غمی نداشتم یعنی غمی که واسه خودم ساخته بودم در مقابل غصه  خیلی از آدما هیچ بود.

حالا مادری رو میدیدم که فرزند جوونش روی تخت بیمارستان و جلوی چشماش مثل گل پرپر میشه و اون جز اینکه دستاش رو به آسمون بلند کنه و با اشک به خدا التماس کنه کاری نمیتونه بکنه. یا مادر و پدری که با همه ی علاقه یی که به فرزندشون دارن حاضر نیستن اونو دختر خودشون بدونن و آرزو میکنن که کاش دیگه زنده نباشه. خانواده یی که ماه هاست از پدرشون بی خبرند در حالی که جنازه ی اونو کنار جوب در حالی پیدا میکنن که به خاطر تزریق بیش از حد مرده. اونوقت دیدم که غم عشق غم نیست اینا غمه و آرزو کردم که هیچوقت جای اونا نباشم.

به اون روزای پراز خالی که فکر میکنم از خودم بدم میاد چون حالا افسوس میخورم که میتونستم اون لحظه های خالی رو با صدای قهقهه هام پر کنم!حالا که فکر میکنم میبینم باید تا آخر عمر تاوان این سهل انگاری رو پس بدم.بنابراین به دنیا گفتم: آهای!وایسا دنیا من میخوام پیاده شم! به حرفم گوش نداد.لحظه ها و ثانیه ها بود که پشت سر هم می رفت.پس تصمیم گرفتم هرطور شده به این دنیای نامرد غالب بشم.در نتیجه دو سال اخیر زندگیمو فاکتور گرفتم و دوباره شدم 18 ساله.سنی که اوج سرمستی و خوشیم بود.شناسنامه ای چند ماهه دیگه شمع 21 رو فوت میکنم اما از خودم بپرسن میگم 18 سالمه.میخوام حقمو از دنیا بگیرم آخه دوسال میتونستم غرق شادی و خنده باشم و نبودم و حالا نمیذارم به همین راحتی دنیای بیرحم حقمو ازم بگیره. آره دوستای خوبم دیگه تصمیممو گرفتم و تک تک شماها به خصوص خدا که بیش از هر زمان دیگه ای هوامو داشت و حتی لحظه ای تنهام نذاشت و منو از اینکه مدتها حضور نابشو تو زندگیم نادیده گرفته بودم و غرق تنهاییم شده بودم شرمنده کرد تو گرفتن این تصمیم کمک کردین.

به بعضی از دوستام که حتی یک روز فراموشم نکردن و تنهام نذاشتن علی الخصوص از اونی که خیلی خیلی دوستم داره و ازم قول "فقط شاد بودن" گرفته مدیونم.

حالا به هر بهونه ای و حتی بی بهونه میخندم و شادم.از هر جشن و تفریح شادی استقبال میکنم و خیلی وقتا بیخودی میخندم.حتی لحظات فوق العاده دردناک و غمگین.طوری شده که به الکی خوش و سرخوش بین دوستام معروف شدم.شیطنتام تو دانشگاه دوباره داره شروع میشه البته اینبار بیشتر بین دوستام آخه خوبیت نداره همه دانشگاه بفهمن خل شدم.

راستش من واقعا عاشق بودم اما خب دیگه همیشه که نمیشه دنیا بر وفق مراد ما بگذره. عشق با خودش برام دوسال غم و اشک آورد اما همش در مقابل تجربه ای که برام داشت هیچه بنابراین فعلا دنبال غم حتی از نوع شیرینش هم نیستم مثل غم عشق اصلا به قول شهرام :

"تا اطلاع ثانوی عاشقی تعطیله دیگه ..."

اون زمان از غم و غصه استقبال میکردم چون برام شیرین بود اما حالا میبینم که اونموقع هر روز و هر لحظه منتظر اتفاقی بودم که دوباره همه چی به هم بریزه واسه ی همینم این آرامش به همه ی اون اضطرابا می ارزه.

 

نه دلم تنگ نشده واسه ی دیدن تو

واسه بوی گل یاس واسه عطر تن تو

نه دلم تنگ نشده واسه بوسیدن تو

برای وسوسه ی چشمای روشن تو

چرا دلتنگ تو باشم؟چرا عکستو ببوسم؟

چرا تو خلوت شبهام چشم به راه تو بدوزم؟

چرا یاد تو بمونم تویی که نموندی پیشم

میدونم تا آخر عمر نه دیگه عاشق نمیشم

یه روز ابری و سرد رفتی تو از زندگیم

به تو گفتم بعد از این واسه هم غریبه ایم

از حقیقت تا دروغ فاصله خیلی کمه

نه دلم تنگ نشده تنها دروغمه

نه دلتنگ نمیشم

نه دلتنگ نمیشم

 

این ترانه رو که بالا نوشتم دوست دارم چون دیگه دلتنگی رو دوست ندارم چون با خودش اشک میاره. پذیرفتم که این دو سال قسمتی از زندگیم بود که کوله باری از تجربه برام داشت و شاید این وقفه بین زندگی شاد و شادیهای بی وقفم لازم بود. حالا هم عاشقم اما عاشق دوست داشتن و عشق.عاشق خنده و شادی.عاشق عشششششق...و معتقدم به این که گفتن:

"شاید آن روز که سهراب نوشت : تا شقایق هست زندگی باید کرد خبری از دل پر درد گل یاس نداشت باید اینجور نوشت هر گلی هم باشی چه شقایق چه گل پیچک و یاس زندگی اجبارست!"

و چه بهتر که این اجبار رو هرچه شیرینتر طی کنی!...

 

یه درد دل کوچیک با خدا دارم و یه عذرخواهی هم بهش بدهکارم:

" همیشه کسی هست برای محبت و برای امید دادن،تو را میگویم تورا ای منادی عشق و محبت،ای که با دم مسیحاییت روحی از عشق و امید به زندگی من دمیدی.تا کنون از همگان می شنیدم شقایق اسوه ی عشق و دلدادگیست،اما تو به من فهماندی گل سرخ بهترین و عاشق ترین و مهربان ترین نماد عشق است.عشقی نه آتشین و    زود گذر بلکه عشقی ماندگار و فراموش نشدنی."

خدای خوبم، درسته که دیروز را سوزاندیم برای امروز ؟ امروزمان را گذراندیم برای فردا و فردایمان دیروزی دیگر است !!! واین است بازی پوچ ما انسانها اما تو بزرگی و بزرگی و بزرگ... تو ببخش منو که مدتها هر روزم تکرار روز قبل بود و اونی نبودم که میخواستی.شاید همونوقتم میخواستم که بهت ثابت کنم که تو امتحان عشق تو اول میشم! اما به چه قیمتی؟! به قیمت فراموشی عظمت تو؟خدای خوبم ببخش!ببخش که روزگاری آرزوی مرگ کردم و نعمت شاد زیستن رو نادیده گرفتم! بهم فرصت دوباره دادی و من ثابت میکنم که لایق این فرصت هستم...خدایا دستای سردمو هرگز از دستای گرمت رها نکن و حتی لحظه ای دیگر مرا به حال خودم رها  نکن...

"نگو کفر است اگر من کافرم ،باشد - نمی خواهم خدایا زاهدی چون دیگران باشم - نمی خواهم خدایم را به قدیسی بدل سازم که ترسی باشد از او در دل و جانم - نگو کفر است که سوگند یاد کردم من به خاک و آب و آتش بارها ای دوست - خدا زیبا ترین معشوق انسانهاست - خدا را نیست همزادی که او یکتا ترین عاشق ترین معبود انسانهاست"

 

 

و حرفهای ما هنوز ناتمام...

تا نگاه میکنی وقت رفتن است

باز هم همان حکایت همیشگی...

لحظه ی عزیمت تو ناگزیر میشود

آه!ای دریغ و حسرت همیشگی...

ناگهان چه زود دیر می شود...

این چند جمیه ی زیبا رو همیشه از قیصر امین پور به یادگار داریم و چه خوش گفت: که "ناگهان چه زود دیر می شود"

پس لحظه ها رو دریابیم شادِ شاد... و بدونیم که میشد حالا من و تویی که زنده ایم و فرصت زیبا زندگی کردن رو داریم به جای او زیر خروارها خاک آرمیده باشیم پس...

به پاس نعمت زنده بودن و نفس کشیدن که خدای خوب هنوز از تو دریغ نکرده و برای شادی روح او فاتحه ای نثار خاک سرد گورش کن...روحش شاد!

 

هنوز هم عاشقم و زنده...

عاشق باش و شااااد...