منو ببخش عشقم!

من در این کلبه ی چوبی که همه

جای جایش آغشته به عطر تن توست

و در این لحظه که آمیخته است

عشق با هر نگه ساده تو

قلبی از عاطفه را، چشم پر خاطره را

به تو خواهم بخشید

تو که در این صبح سپید

چشم دوخته ای بر رخ من

و مرا می خوانی با صدایی که آمیخته است

به گل و سبزه و نور

...من تو را تا به ابد

تا زمانی که این قلب میل به تپیدن دارد

نازنینم

دوستت خواهم داشت!...

دوست دارم خیلی زیاد!اینو بفهم!!!

 دلم برای خودم تنگ شده...

      واسه دختر بچه ی چند سال پیش....

 

      دخترکی با یه قلب پاک و ساده!

 

      همون دختری که

 

      دلش واسه بارون تنگ میشد...

 

      به اتاقش سلام میکرد...

 

      برای گلها قصه میگفت...

 

      با سازش، درد دل میکرد...

 

      با عروسکاش حرف می زد...

 

      واسه پرنده ها شعر میخوند ...

 

      هر شب به ماه شب به خیر میگفت...

 

      به ستاره های آسمون دلداری می داد...

 

      به خاطر پرپر شدن یه گل به دست باد گریه میکرد...

 

     دلش برای تنهایی ِ ماهی قرمز حوضشون میسوخت...

 

     همون دختری که فکر می کرد خدا اونو نمی بخشه!

 

     چون دل گنجیشکا رو شکسته!...

 

     چون با پنجره ی اتاقش قهر کرده...

 

     خدا اونو نمی بخشه

 

         چون دختر بدی شده و واسه  مورچه ای که زیر پاش له شده فاتحه نخونده...

 

      چون دل کوچیکش پر از غمه...

 

      چون چشمای روشنش پر از اشکه...

 

      چون دلش واسه قورباغه ی سبز تو باغچه تنگ شده...

 

      خدا اونو نمی بخشه

 

      چون از تاریکی میترسه...

 

      باورم نمیشه که من همونم!!!

 

     خیلی از اون حال و هوا فاصله گرفتم....

 

     میخوام همون باشم که بودم....

 

     مهربون ... ساده... پاک... صمیمی!!!